خشک جان

لغت نامه دهخدا

خشک جان. [ خ ُ ] ( ص مرکب ) کنایه ازمردم بی فضل و بی هنر و ناقابل. ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) :
این خشک جان نثار سرخاک هر دو باد
کاشعارشان چو آب روان آمد از تری.
مجد همگر ( از انجمن آرای ناصری ).
|| شخصی را گویند که لذت عشق نچشیده و عاشقی نکرده و از یاد دوست محروم باشد. ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ). || ( اِ مرکب ) جان. جان خالص. جان بدون چیزی کمتر :
بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن
وان ِ من است خشک جان بوسه بهای چون تویی.
خاقانی.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بی هنر بی معرفت . ۲ - آنکه از عشق بیخبر است .

فرهنگ معین

(خُ ) (اِمر. ) ۱ - بی هنر، بی فضل . ۲ - بی خبر از عشق .

فرهنگ عمید

۱. بی ذوق، بی فضل وهنر.
۲. فاقد عشق.

پیشنهاد کاربران

بپرس