خشمناکی. [ خ َ / خ ِ ] ( حامص مرکب ) عصبانیت. غضبناکی. خشمگینی. خشمینی : فرستاده چو دیدآن خشمناکی برجعت پای خود را کرد خاکی.نظامی.روزی بطریق خشمناکی شه دید در آن جوان خاکی.نظامی.شد از خشمناکی چو غرنده شیرکه آرد گوزن گران را بزیر.نظامی.یکی بیخود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین میزدی هر دو دست.سعدی ( بوستان ).
آتش سری. [ ت َ س َ ] ( حامص مرکب ) غضب بسیار. خشم سخت. نابردباری :مکن تیزمغزی و آتش سرینه زینسان بود مهتر لشکری. فردوسی. بگودرز فرمود پس شهریار [ کیخسرو ]که رفتی کمربسته ٔ کارزارچو لشکر سوی مرز توران بریمکن تیز دل را به آتش سری. فردوسی.+ عکس و لینک