خشم گرفتن

لغت نامه دهخدا

خشم گرفتن. [ خ َ / خ ِ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) عصبانی شدن. آزغدن. آزغیدن. غراشیدن. اِمتِعاض ؛ خشمگین شدن. اغتیاظ. تَغَضﱡب. تَضَرﱡم. تَغَیﱡظ. حَرَد. احتلاط. حلط. حَنَق. ( یادداشت بخط مؤلف ) : منصور نامه بخواند، خشم گرفت. ( تاریخ سیستان ).
خشم گیری جنگ جویی چون بمانی از جواب
خشم یکسو نه سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
کدام قوت و مردانگی و برنائی
که خشم گیری و با طبع خویش برنائی.
سعدی ( مفردات ).
وگر خشم گیرد ز کردار زشت
چو باز آمدی ماجری درنوشت.
سعدی ( بوستان ).
وگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بیگمان خشم گیرد بسی.
سعدی ( بوستان ).
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کس دیگر نمانده ست از تو پروایی.
سعدی ( خواتیم ).
تَعَذفُر؛ خشم گرفتن. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) غضبان شدن .

پیشنهاد کاربران

غضب
خشم گرفتن ؛ عصبانی شدن بامدادان که ملک کنیزک را جست و نیافت حکایت بگفتند خشم گرفت. ( کلیات چ مصفا ص 38 ) .
گاردگرفتن. از بهر جدال
از چیزی ناراحت شدن
سخط

بپرس