خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو رابرکند از دیده کیک.
رودکی.
سر فروبردم میان آبخوراز فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. ( فارسنامه ابن بلخی ).چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کنش بر عقوبت بسی.
سعدی ( بوستان ).
نگویم که جنگ آوری پایدارچو خشم آیدت عقل برجای دار.
سعدی ( بوستان ).
از دوستی که دارم و غیرت که می برم خشم آیدم که چشم باغیار می کنی.
سعدی ( بدایع ).
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی.