خشل

لغت نامه دهخدا

خشل. [ خ َ ش َ ] ( ع اِ ) مقل خشک. مقل تر. ( یادداشت بخط مؤلف ). نوعی صمغ است و آنرا مقل گویند و به مقل ازرق مشهور است و بواسیر را نافع باشد و به عربی خضلاف خوانند و بعضی گویند خضلاف درخت مقل مکی کلی است. ( از برهان قاطع ) ( از منتهی الارب ). || آنچه بکار نیاید. ( از منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). || خسته مقل. ( منتهی الارب ).

خشل. [ خ َ ] ( ع اِ ) بیضه تهی کرده. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || گیاهی زرد و سرخ و سبز. ( منتهی الارب ). || سرهای دست برنجن و سرهای خلخال. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || مقل. مقل خشک یا مقل تر. مقل ریزه ، خَشَل. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || خسته مقل. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). خَشَل. ( منتهی الارب ). || ( مص ) بلایه و فرومایه کردن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).

خشل. [ خ َ ش َ ] ( ع مص ) کهنه شدن جامه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

کهنه شدن جامه

مترادف ها

bdellium (اسم)
خشل، مقل ارزق، مروارید، مل زنگباری

پیشنهاد کاربران

بپرس