خشف. [ خ َ ] ( ع مص ) جنبیدن انسان. ( منتهی الارب ). منه : خشف الانسان خشفاً؛ جنبید انسان و دریافت. ( منتهی الارب ). || آواز برآمدن از برف که بروی وی راه روند. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). منه : خشف الثلج خشفاً؛ آواز آمداز برف چون رفتند بر وی. ( منتهی الارب ). منه : خشف فلان خشفاً؛ آواز کرد فلان. || شتافتن و تیز رفتن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه : خشف فی السیر؛ شتافت و تیز رفت. ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || کوفتن و شکستن سر کسی را. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). منه : خشف رأسه بالحجر؛ کوفت و شکست سر او رابسنگ. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || انداختن بچه. ( منتهی الارب ). منه : خشفت المراة بالولد؛ انداخت آن زن بچه را. ( منتهی الارب ).
خشف. [ خ ُ ] ( ع اِ ) پشم به کار نیامدنی. خَشف. ( منتهی الارب ). رجوع به خَشف شود. || مگس سبز، خَشف. خِشف. ( منتهی الارب ). رجوع به این دو کلمه شود. || آهوبچه نخست زاده یا نخست برفتارآمده. ( منتهی الارب ). خَشف. خُشف. || آهوماده ای که از بچگان خود گریخته باشد. ( منتهی الارب ). خَشف. خِشف. ج ، خِشَفَه. || ج ِ اَخشَف. رجوع به اَخشَف شود.
خشف. [ خ ِ ] ( ع اِ ) مگس سبز. ( منتهی الارب ). خشف [ خ َ / خ ُ ]. || آهوبچه نخست زاده یا نخست برفتارآمده. ( منتهی الارب ). خَشف. خُشف. || آهوماده ای که از بچگان خود گریخته باشد. ( منتهی الارب ). خَشف. خُشف. رجوع به خَشف. خُشف. شود.
خشف. [ خ َ ش َ ] ( ع اِ ) آواز. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) :
چگونه بخایم در ایشان رطب
که در حقشان نیست الا خشف.
مسعودسعد.
|| حس خفی. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). || یخ نرم. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ).بیشتر بخوانید ...