خشت و آینه. فیلمی ساختۀ ابراهیم گلستان در ۱۳۴۴ش. در روزهایی نمایش داده شد که سینمای ایران به راه «گنج قارون» می رفت و ساخت و پرداخت حرفه ای فیلم و داستان متمایز و بدیع آن از نویسنده ای چیره دست و مستندسازی متفاوت حتی نظر منتقدان حرفه ای را جلب نکرد. خشت و آینه جزو اولین و اصلی ترین فیلم های آغازگر «موج نو» سینمای ایران است که داستانش دربارۀ رانندۀ تاکسی است که مسافرش بچه ای را در تاکسی او جا می گذارد و راننده درپی یافتن مادر بچه با مشکلاتی روبه رو می شود.
خشت و آینه فیلمی است ایرانی ساخته ابراهیم گلستان که در سال ۱۳۴۳ در استودیو فیلم گلستان ساخته شده است. این فیلم در ۲۲ دی ۱۳۴۴ در سینما رادیوسیتی تهران اکران شد و سه هفته در آن سینما بر روی پرده بود. عنوان فیلم اشاره به مثل «آنچه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند» دارد و مانند دیگر کارهای گلستان هجویه ایست بر جامعه ایران. این فیلم آغازگر سینمای موج نوی ایران به شمار می آید و بسیاری نمادهای آن بعدها مورد تقلید دیگر فیلمسازان ایران قرار گرفته - مانند صحنه عبور جنازه از کوچه که در فیلم های بهمن فرمان آرا به تناوب آمده است. ... [مشاهده متن کامل]
در صحنه های این فیلم از موسیقی متن استفاده نشده و کارگردان سعی کرده است تا آهنگ و ریتم فیلم از گفتگوها و حالات بازیگران برخیزد. این فیلم نخستین حضور سینمایی جمشید مشایخی و همچنین پرویز فنی زاده به شمار می رود که هر دو نقش های کوتاه ولی اثرگذاری بازی می کنند. پرویز فنی زاده نقش یک روشنفکر کافه نشین را ایفا می کند که با حرف های بی سر و ته خود تعجب و تقدیر اطرافیانش را برمی انگیزد. جمشید مشایخی نیز در نقش ارشد کلانتری در خلال صحبتش با پزشکی که مورد سرقت اقوام بیمار ناراضی قرار گرفته، انتقادهایی از روابط و انتظارات مردم وارد می داند. نسخهٔ ترمیم شده و باکیفیت این فیلم در ژانویهٔ سال ۲۰۱۶ میلادی در جشنواره بین المللی فیلم روتردام به نمایش درآمد. «خشت و آینه» همچنین به عنوان یکی از فیلم های بخش کلاسیک جشنواره ونیز ۲۰۱۸ به روی پرده رفت. هاشم راننده تاکسی است. در پایان شیفت کار او در شب، زنی چادری، کودک شیرخواره اش را در تاکسی او جا می گذارد و می رود. هاشم در تاریکی و ساختمان های نیمه کاره اطراف دنبال زن می گردد تا بچه را به او بدهد اما پیدایش نمی کند. ناچار کودک را با خودش به کافه می برد و از دوستانش در این باره نظر می خواهد. با آنکه دوستانش او را از رفتن به کلانتری برحذر می دارند، او بچه را به کلانتری می برد. افسر نگهبان به هاشم می گوید که فردا بچه را به پرورشگاه یا دادگستری ببرد. هاشم بچه را همراه دوست دخترش تاجی، که خدمت کار کافه است به خانه می برد و تاجی از بچه مراقبت می کند و به او علاقه مند می شود و از هاشم می خواهد که سه نفری با هم زندگی کنند. فردای آن روز هاشم در مراجعه به دادگستری برای گرفتن حضانت بچه پس از شنیدن نصیحت مردی که به او دشواری های مسوولیت بچه داری را گوشزد می کند، بچه را به پرورشگاه می سپارد؛ تاجی که از صبح منتظر بازگشت هاشم با بچه بوده، با اعتراض به این عمل هاشم از او می خواهد به پرورشگاه بروند. تاجی در آنجا اما با انبوهی بچه پرورشگاهی روبه رو می شود و در تصمیمش مستاصل می ماند. هاشم پس از مدتی انتظار جلوی پرورشگاه، بدون او سوار تاکسی اش می شود که از آن جا برود. غروب است و قدری جلوتر زنی چادری منتظر تاکسی است سوار یک تاکسی می شود و می رود. کمی بعد هاشم تاکسی اش را روشن کرده و از آنجا دور می شود.