خسته روان. [ خ َ ت َ / ت ِ رَ ] ( ص مرکب ) خسته جان. خسته خاطر. غمناک. ملول. مهموم : پرستنده بشنید و آمد دوان بر خاک شد تند و خسته روان.فردوسی.نگر تا که بینی به گرد جهان که او نیست از مرگ خسته روان.فردوسی.همی خون من جوید اندر نهان نخستین ز من گشته خسته روان.فردوسی.بدو گفت سیمرغ ای پهلوان مباش اندرین کار خسته روان.فردوسی.