خسته خاطر

لغت نامه دهخدا

خسته خاطر. [ خ َ ت َ / ت ِ طِ ] ( ص مرکب ) غمناک. ناشاد. ملول. دلتنگ : فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمد... درویش از این واقعات خسته خاطر همی بود. ( گلستان سعدی ). بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط و هر روز مطالبه کردی و سخنهای با خشنونت گفتی و اصحاب از تعنت او خسته خاطر همی بودند.( گلستان سعدی ). و پدر من به جهت فرزندی قوی خسته خاطر شده بود. ( انیس الطالبین ). آن درویش خسته خاطر نزدیک شیخ خسرو آمد. ( انیس الطالبین ). از سوخاری بحضرت ایشان آمد قومی خسته خاطر. ( انیس الطالبین ). بحضرت شمابی ادبی کرد از آن خسته خاطر شدم. ( انیس الطالبین ).

فرهنگ فارسی

غمناک ناشاد

پیشنهاد کاربران

خسته روان. [ خ َ ت َ / ت ِ رَ ] ( ص مرکب ) خسته جان. خسته خاطر. غمناک. ملول. مهموم :
پرستنده بشنید و آمد دوان
بر خاک شد تند و خسته روان.
فردوسی.
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خسته روان.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
همی خون من جوید اندر نهان
نخستین ز من گشته خسته روان.
فردوسی.
بدو گفت سیمرغ ای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان.
فردوسی.

بپرس