خست کردن

لغت نامه دهخدا

خست کردن. [ خ ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) رنگ کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
نویسنده برخامه بنهاد دست
بعنبر سر نامه را کرد خست.
فردوسی.
گویا با تو من نشست کنم
قصدآن طره چو شست کنم
باده راوقی بجان بخرم
پس بخوناب دیده خست کنم.
شرف الدین شفروه.

خست کردن. [ خ ِس ْ س َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بخل ورزیدن. امساک کردن.

فرهنگ فارسی

بخل ورزیدن امساک کردن

مترادف ها

scrape (فعل)
پاک کردن، زدودن، تراشیدن، خراشیدن، پنجول زدن، ستردن، خاراندن، خراشاندن، خست کردن، با ناخن و جنگال خراشیدن

scrimp (فعل)
تقلیل دادن، مضایقه کردن، امساک کردن، خست کردن

screw (فعل)
پیچاندن، پیچیدن، وصل کردن، پیچ دادن، گاییدن، خست کردن

پیشنهاد کاربران

بپرس