خزوبز

لغت نامه دهخدا

خزوبز. [ خ َزْ زُ ب َزز ] ( اِ مرکب ، از اتباع ) کنایه از لباس خوب و سر و سامان مرتب :
ببازارگانی برفتن ز جز
یکی کاروان دارم از خزوبز.
فردوسی.
در میان خزوبز مر خاک را پنهان که کرد
جز تو کز خاکی سرشته خفته در خزوبزی.
ناصرخسرو.
آزر بتگر تویی کز خزوبز
تنت چون بت پر ز نقش و آزر است.
ناصرخسرو.
تو در خزوبز بزیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان.
ناصرخسرو.

پیشنهاد کاربران

بپرس