خروه

لغت نامه دهخدا

خروه. [ خ ُ ] ( اِ ) خروس که بعربی آنرا دیک گویند. ( از برهان قاطع ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از شرفنامه منیری ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از ناظم الاطباء ). خروز. خرو. خروی. مرغ سحر. خره. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
تو نزد همه چو ماکیانی
اکنون تن خود خروه کردی.
عماره مروزی.
شب از حمله روز گردد ستوه
شود پرّ زاغش چو پرّ خروه.
عنصری.
چنانکه از هیچ روزن دود برنمی خاست و از هیچ دیه کس بانگ خروه نمی شنید. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
خروه غنوده فروکوفت بال
دهل زن بزد برتبیره دوال.
نظامی.
|| تاج خروس. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ).

خروه. [ خ ُرْ وِ ] ( اِخ )دهی است از دهستان مایوان بخش حومه شهرستان قوچان ،واقع در چهل وسه هزارگزی جنوب باختری قوچان و پانزده هزارگزی جنوب باختری شوسه قدیمی قوچان به شیروان. کوهستانی و معتدل. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است.راه آن مالرو است. نام این ده را سرویه نیز می گویند. معدن نمک دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - خروس . ۲ - تاج خروس .
دهی است از دهستان مایوان بخش حومه شهرستان قوچان .

فرهنگ معین

(خُ ) (اِ. ) ۱ - خروس . ۲ - تاج خروس .

فرهنگ عمید

= خروس: شب از حملهٴ روز گردد ستوه / شود پرّ زاغش چو پر خروه (عنصری: ۳۶۱ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس