خرقه درانداختن

لغت نامه دهخدا

خرقه درانداختن. [ خ ِ ق َ / ق ِ دَ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) خرقه از تن خارج ساختن بجهت شدت وجد و حال :
شاه فلک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته.
خاقانی.
|| خرقه از تن بیرون آوردن :
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
نظامی.
|| معترف بگناه گشتن. ( شرفنامه منیری ). || عاجز شدن و تسلیم کردن. ( از ناظم الاطباء ) ( شرفنامه منیری ) :
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن.
نظامی.
|| از هستی مبرا گشتن. || مجرد گردیدن و از خودی بیرون آمدن.

فرهنگ فارسی

خرقه از تن خارج ساختن بجهت شدت وجد و حال .

پیشنهاد کاربران

بپرس