- امثال :
لاتعدم الخرقاء علة ؛ برای زن احمق هم در این مورد علت وجود دارد و این مثل در جائی زده میشود که میخواهند طرف را از آوردن علت نهی کنند و غرض از آن این است علل آنقدر زیاده است که خرقاء هم به آن پی می برد تا چه رسد به آدم باهوش. ( از منتهی الارب ).
|| زنی که کار نیکونکند و تصرف در امور نداند. || زمین فراخ. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( ازاقرب الموارد ). ج ، خُرْق. || گوسپندی که در گوش وی شکاف گرد باشد. || باد سخت که بر یک جهت مداومت نکند. ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || بیابان بعیده. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). || شتری که مواضع قدمها را نگاه داشتن نتواند. || هر مسئله ای از فرائض که اختلاف اصحاب در آن بسیار باشد. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ): اختلف الصحابة فی الفریضة التی تدعی الخرقاء و هی ام و اخت و جد علی خمسة اقوال... ( بدایة المجتهد ابن رشد ).
خرقاء. [ خ َ ] ( اِخ ) زنی از بنی بکاء بوده که ذوالرمة به وی تشبیب کرده است. ( از منتهی الارب ) :
تمام الحج ان تقف المنایا
علی خرقاءواصفةاللثام.
ذوالرمة ( از قاموس الاعلام ترکی ).
خرقاء. [ خ َ ] ( اِخ ) نام زن سیاهی است که بکارهای مسجد پیغمبر میرسید و از او در روایت حمادبن زید از ثابت از انس ذکریست بنابر قول ابن السکن. ( از الاصابه چ کلکته ج 4 ص 543 ).
خرقاء. [ خ َ ] ( اِخ ) زنی بوده در عرب به حمق مشهور و نام او ربطة بنت سعد است. ( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
خرقاء. [ خ َ ] ( اِخ ) نام زنی است از جنیان بنابر خبر عباس بن عبداﷲ برمعی در قصه ای که راجع به عمربن عبدالعزیز است ، چه عباس برمعی با واسطه از عباس بن ابی ارشد از پدرش نقل میکند که روزی عمربن عبدالعزیز بر ما فرودآمد و چون قصد رفتن کرد مولای من بمن گفت با او سوار شو و او را مشایعت کن. او میگوید اطاعت امر کردم و با او راندم تا به بیابانی رسیدیم و به مار مرده ای برخوردیم که بر راه افتاده بودعمر از اسب فرودآمد و آنرا کناری برد و در زیر خاک پنهان کرد سپس بر اسب سوار شد و با هم راندیم. چون میراندیم ناگاه هاتفی صدا درداد و گفت «یا خرقاء یا خرقاء» ما بچپ و راست خود نگریستیم احدی را ندیدیم. عمر گفت ای هاتف ترا بخدا قسم اگر از کسانی هستی که آشکار میشوی بر ما ظاهر شو والا ما را از «خرقاء» باخبر گردان. هاتف گفت «خرقاء» آن ماری بود که شما در فلان نقطه به او برخوردید چه من از پیغمبر شنیدم که روزی به آن مار گفت ای خرقاء تو بدان نقطه از زمین میمیری و ترا فلان بنده مؤمن بخاک می سپارد. پس عمر به او گفت واقعاً تو از پیغمبر چنین شنیدی که چنین می گفت ؟ بعد عمر بشگفت آمد و ما راه سپردیم. خطیب در ترجمه عبادبن راشد از طریق وسائطی میگوید عبادبن راشد که از اهل مروت و مردی بود در مکه از پدرش داستان را بعینه نقل کرد و افزود که مولای پدر او به پدر او گفت من از جمله هفت نفری بودم که در آن بیابان با پیغمبربیعت کردم و بعد به او گفت تا زنده ای این داستان رابر کسی مگو. ( از اصابه چ کلکته ج 4 صص 544 - 545 ).بیشتر بخوانید ...