خرع

لغت نامه دهخدا

خرع.[ خ َ ] ( ع مص ) شکافتن. ( از تاج المصادر بیهقی ). خراعه . رجوع به خراعة شود.

خرع. [ خ َ رَ ] ( ع اِ ) داغی در گوش گوسپند که دو خط بدرازا در گوش آن داغ کنند تا گوش وی سه پاره گردد و پاره میانی بر جوف گوش آویزان شود. || نرمی مفاصل. || سستی در چیزی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || تحیر. ( منتهی الارب ).

خرع. [ خ َ رَ ] ( ع مص ) ضعیف و سست گردیدن. || شکسته شدن. || متحیر گشتن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). || جدا شدن شاخه های خرمابن ، منه : خرعت النخلة. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خرع. [ خ َ رِ ] ( ع ص ) نعت است از خرع که ضعیف گردیدن باشد. ( منتهی الارب ).

خرع. [ خ َ رِ ] ( اِخ ) لقب عمروبن عبس جد عوف بن عطیة شاعر است.

فرهنگ فارسی

لقب عمرو بن عبس جد عوف بن عطیه شاعر است .

پیشنهاد کاربران

بپرس