خرطم. [ خ ُ طُ ] ( ع اِ ) خرطوم. ( یادداشت بخط مؤلف ) : مخالفانْت گرفتار این چهار بلد که داد خواهم هر یک جداجدا تفصیل یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک یکی به پنجه شیر و یکی بخرطم فیل.
مسعودسعد.
|| حَنَک. ( منتهی الارب ). || بینی و پیش بینی. || فراهم آمدنگاه دو حنک. ( ناظم الاطباء ).