خرطم

لغت نامه دهخدا

خرطم. [ خ ُ طُ ] ( ع اِ ) خرطوم. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
مخالفانْت گرفتار این چهار بلد
که داد خواهم هر یک جداجدا تفصیل
یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک
یکی به پنجه شیر و یکی بخرطم فیل.
مسعودسعد.
|| حَنَک. ( منتهی الارب ). || بینی و پیش بینی. || فراهم آمدنگاه دو حنک. ( ناظم الاطباء ).

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)

پیشنهاد کاربران

بپرس