خرط

لغت نامه دهخدا

خرط. [ خ َ ] ( ع مص ) چشم زخم رسیدن به پستان گوسفند. || منجمد و با زرداب بر آمدن شیر از پستان بجهت نشستن بر زمین نمناک. || رسن از دست کشنده خود در کشیدن ستور و راه خود پیش گرفتن. || دست فرومالیدن بر درخت تا برگ آن فروریزد . ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه : «دونه خرط القتاد»؛ کنایه از بس مشکلی کاریست چه «قتاد» خاریست و «خرط» دست بر این خار کشیدنست تا آن خارها از چوب باز شود و این کار از مشکلاتست و در عبارت «دون هذا الامر خرط القتاد» مقصود آن است که خرطالقتاد پایین تر و آسانتر از این امر است. || تراشیدن چوب و برابر ساختن آن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). پوست از چوب باز کردن. ( دهار ) : و بر سر آن دکه ستونها از سنگ خارا سپید بخرط کرده چنانک از چوب مانند آن بکنده گری و نقاشی نتوان کرد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 126 ).
سرگشته چو گویم که سر و پای ندارم
خسته بگه خرط و شکسته گه طبطاب.
خاقانی.
هر یک بمیانه دگر شرط
افتاده بشکل گوی در خرط.
نظامی.
|| گذاشتن شتران را در چرا. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). منه : قد خرط علینا الاحتلام ؛ ای ارسل ( هذا قول عمر رضی اﷲعنه لما رأی منیاً فی ثوبه ). ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || گائیدن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : خرطت الجاریة. || خوشه ای را چون انگور در دهان گذاشتن و چوب آنرا برهنه از دانه بیرون آوردن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || تیز دادن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). منه ، خرط بِاًسته. || روان کردن دارو شکم فلان را: خرط الدواء فلاناً. || دراز کردن آهن چون عمود، منه : خرط الحدید. || فرستادن بازی بشکار: خرط البازی. || برگماشتن بنده خود را بر ایذای. || گیاه تر شتر را بر یخ زدن انداختن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).ای خرط الرطب البعیر.

خرط. [ خ ِ ] ( ع اِ ) شیر چشم زخم رسیده. || شیر بسته و با زرداب از نشستن گوسفند و ناقه بر زمین نمناک. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خرط. [ خ ُ/ خ ُ رُ ] ( ع اِ ) ج ِ خَروط. رجوع به «خَروط» شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) تراشیدن چوب .
چشم زخم رسیدن به پستان گوسپند و ناقه

فرهنگ عمید

تراشیدن چیزی، به ویژه چوب.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] خَرط به فتح خاء دست فروکشیدن از بالای شاخه تا پایین را گویند. عنوان یاد شده در باب تجارت به کار رفته است.
خَرط دست فروکشیدن از بالای شاخه تا پایین، جهت چیدن برگهای آن می باشد.
احکام خرط
درختانی که ثمره آنها برگشان است، مانند درخت حنا، فروختن ثمره آنها به گونه یک خرط یا بیشتر صحیح است.

پیشنهاد کاربران

خَرَط فی رأیهِ: رکب رأسهُ جهلاً؛ کالذی یدّعی أنَّ القرآن العربی المبین لیس بعربی وفیه کلمات أعجمیّة؛
فیُکذِّب الکریمَ ویُصدّق اللئیمَ.
فهو خارِط فی القرآن العظیم.
وصَدَق اللهُ العظیمُ.
وکذب الزندیقُ.
ماشین تراش
is = ایز / ایس / هیس / هست / است => ist و هست
are = اره > آر که اشاره به هست دارد و نشانه تایید و بودن
was = باس / باش / باشد
اینها در گذر زمان به ریخت های اینچنین در زبان لاتین و ایرانی دگرریختند
...
[مشاهده متن کامل]

با اینرو
هذ همان has و hast , هست ایرانی میباشد و برابر is لاتین و هذلولی همان لول شده می باشد یعنی چیزی که لوله شده باشدو هذلولی به هر چیزی که لوله شده باشد گویند
استوانه = است توان ه = از توان ساخته شده منظور چیزی شبیه به ستون است و خود ستون همان استوانه بوده و همچنین میتواند از س تون آمده باشد یعنی از توان و سفتی و محکم آمده ؛ برابر لاتین آن stone میشود که به ستون اشاره دارد و بار دیگر نشان میدهد همه اینها از یکریشه میباشند ؛ مخروط هم از خرط و خراط آمده و خراطی به کاری گفته میشود که هرچیزی را به شکل استوانه در می آورند

دست از بالای شاخه درخت به طرف پایین کشیدن خواه برای کندن برگ یا تراشیدن پوست

بپرس