خرسه

لغت نامه دهخدا

خرسه. [ خ ِ س ِ ] ( اِ ) خرس. خرس شناخته شده در نزد مخاطب.
- امثال :
خرسه بد حیوانی است ؛ خرسی در کوهستان با مردی دست بگریبان شد و او را بزمین زد. مرد از هوش برفت خرس چون بنابر مشهور گنده خورد او را مرده پنداشت و برفت تا روز دیگر برگردد و لاشه عفن خود را طعمه سازد پس از ساعتی مرد را افاقه حاصل شد ولی از صدمت افتادن از دو گوش کر ماند سپس در تمام عمر هرگاه دو تن را می دیدکه با هم سخن می گویند چون نمی شنید و هراس و کینه خرس نیز همیشه در دل داشت می پرسید خرسه را می گویید؟ خرسه بد حیوانی است. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فرهنگ فارسی

طعام زن زچه یا طعامی که زاج را دهند

پیشنهاد کاربران

بپرس