ندانستی تو ای خر عمر کیج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن گاو ترخانی.
ابوالعباس.
کام ثعبان را چه خرسنگ و چه مورسیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه.
خاقانی.
ز یار سنگدل خرسنگ می خوردولیکن عربده با سنگ می کرد.
نظامی.
بخرسنگ عصیان خرابش کندبسیلاب خون غرق آبش کند.
نظامی.
و به وجهی تزویری بنددمگر بدان دست آویز خرسنگی در پای ایشان اندازد. ( جهانگشای جوینی ). و از غلتانیدن خرسنگها که از بالا می انداختند زلزله در اجزا و اعضای کوه افتاد. ( جهانگشای جوینی ). || سنگ بزرگ ناهموار ناتراشیده راگویند که در میان راه افتاده و مانع عبور و آمدوشد مردم گردیده باشد . ( برهان قاطع ). مانع : فکندند در شهر خرسنگ و خاک
از آن پس به آتش سپردند پاک.
اسدی.
می دان بیقین که در دوعالم در راه تو نیست جز تو خرسنگ.
عطار.
از آنجا چون هیچ خرسنگ دیگر بر راه نماند عزیمت مراجعت تصمیم فرمود. ( جهانگشای جوینی ). و به آن مقدار عرض که ممر لشکر او در حساب آید از خرسنگ و خاشاک پاک می گردانیدند. ( رشیدی ).
تا دلت را ز غیر او رنگیست
پیش پایت ز شرک خرسنگی است.
اوحدی ( جام جم ).
هر رهی کآن گرفتم اندر پیش گشت خرسنگ و سد راهم شد.
ابن یمین.
و بعضی که از او مخوف و منهزم بودند خواستند که خرسنگی در راه ملتمس او اندازند. ( نقل از العراضه ).مرا ز دست خران است سنگ در قندیل
مرا زسنگدلان است راه بر خرسنگ.
سپاهانی ( از شرفنامه منیری ).
- امثال :خرسنگ درراه انداخت ؛ مانع پیش آورد.
|| کنایه از کسی است که میان دو مصاحب و طالب و مطلوب مانع شود و بنشیند. ( برهان قاطع ) :
اول بمیان ما بهنگام کنار
گر تار قصب بدی بودی دشوار
وَاکنون بمیان ما دو ای یکدله یار
فرسنگ دویست گشت و خرسنگ هزار.
مسعودسعد.
خرسنگ. [ خ َ س َ ] ( اِخ ) نام یکی از مراتع یا یورت های دره لار است از ده های لاریجان. ( از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 115 ). نام گردنه ای است بین رودبار و لار در ایالت طهران. ( یادداشت بخط مؤلف ).