خردله

لغت نامه دهخدا

( خردلة ) خردلة. [ خ َ دَ ل َ ] ( ع مص ) خوردن بهترین طعام. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || بریدن گوشت و جدا کردن آن. ( از منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). || بریدن اندامهای گوشت را جداجدا. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). || پخته گردیدن بیشتر بار خرمابن و کلان شدن غوره های باقی آن. ( از لسان العرب ) ( از منتهی الارب ).

خردلة. [ خ َ دَ ل َ ] ( ع اِ ) یک دانه خردل یا خردله. ( آنندراج ). بهندی آن را رائی نامند. ( از غیاث اللغات ).یک سپندان. ( یادداشت بخط مؤلف ). || مأخوذ از تازی ، چیز اندک. ( یادداشت مؤلف ) :
با عمل مر علم دین را راست دار
آن از این کمتر مکن یک خردله.
ناصرخسرو.
خردول و خر بغائی و نی عقل ونی خرد
اندر سرت بخردله او بخربقه.
سوزنی.
میازار عامی بیک خردله
که سلطان شبانست و عامی گله.
سعدی ( بوستان ).

فرهنگ فارسی

یک دانه خردل یا خردله بهندی آن را رائی نامند .

فرهنگ عمید

= خردل

گویش مازنی

/Khare dele/ میان دو کتف & حالتی بین هوای ابری و هوای صاف

پیشنهاد کاربران

بپرس