خرد شدن


معنی انگلیسی:
break, chip, crush, fragment, shatter, sliver, smash

لغت نامه دهخدا

خرد شدن. [ خ ُ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) ریزه ریزه شدن. بپاره های کوچک شکستن. ( یادداشت بخط مؤلف ). شکستن بقطعات خرد. صِغَر. ( دهار ). انفراک. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شد ز دبوسش ز پای تاتارم.
سوزنی.
سپاهی از حبش کافور می برد
شد اندر نیمه ره کافوردان خرد.
نظامی.

فرهنگ فارسی

ریزه ریزه شدن بپاره های کوچک شکستن .

مترادف ها

abate (فعل)
کم شدن، خرد شدن، تخفیف دادن، خرد کردن، کاستن، رفع نمودن، اب گرفتن از، به زور تصرف کردن، خرد ساختن، فرو نشستن

diminish (فعل)
کم شدن، خرد شدن، خرد کردن، کاستن، خرد ساختن، کم کردن، ضعیف کردن، نقصان یافتن، تقلیل یافتن

wane (فعل)
کم شدن، خرد شدن، نقصان یافتن، رو بکاهش گذاشتن، وارفتن، به آخر رسیدن

dwindle (فعل)
کم شدن، خرد شدن، خرد ساختن، تحلیل رفتن، رفته رفته کوچک شدن، تدریجا کاهش یافتن

slacken (فعل)
کم شدن، خرد شدن، کند کردن، اهسته کردن، سست کردن، شل کردن یا شدن

relent (فعل)
خرد شدن، نرم شدن، رحم به دل اوردن

pass off (فعل)
خرد شدن

shrink (فعل)
خرد شدن، جمع شدن، منقبض کردن، چروک شدن، منقبض شدن، خزیدن، فشردن، چروک کردن، شانه خالی کردن از، کوچک شدن، اب رفتن

crush (فعل)
خرد شدن، شکست دادن، له شدن، پیروز شدن بر، فشردن، چلاندن، با صدا شکستن، فشار اوردن

decrease (فعل)
خرد شدن، خرد کردن، کاستن، خرد ساختن، نقصان یافتن، کم کردن یا شدن، خیلی کم کردن

lessen (فعل)
خرد شدن، خرد کردن، کاستن، خرد ساختن، تقلیل دادن، تقلیل یافتن، کاهش دادن، کمتر شدن، کمتر کردن، تخفیف یافتن

decline (فعل)
خرد شدن، کاستن، رد کردن، خم شدن، خمیدن، سقوط کردن، صرف کردن، تنزل کردن، نپذیرفتن، شیب پیدا کردن، مایل شدن، رو بزوال گذاردن

remit (فعل)
خرد شدن، بخشیدن، امرزیدن، معاف کردن، پول رسانیدن، وجه فرستادن

narrow (فعل)
خرد شدن، خرد کردن، خرد ساختن، محدود کردن، باریک شدن، باریک کردن

flag (فعل)
خرد شدن، سنگ فرش کردن، پرچم دار کردن، پرچم زدن به، با پرچم علامت دادن، از پا افتادن، پژمرده کردن، سست شدن

lower (فعل)
خرد شدن، تخفیف دادن، فروکش کردن، پایین اوردن، تنزل دادن، کاستن از، اخم کردن

de-escalate (فعل)
خرد شدن، خرد کردن، خرد ساختن، محدود ساختن، تشنج زدایی کردن

crack up (فعل)
خرد شدن، خنده کردن، متلاشی شدن

depopulate (فعل)
خرد شدن، کم جمعیت کردن، خالی از سکنه کردن، از ابادی انداختن

relax (فعل)
خرد شدن، کم کردن، ضعیف کردن، سست کردن، راحت کردن، شل کردن، لینت دادن، تمدد اعصاب کردن

fall away (فعل)
خرد شدن، فروکش کردن

grow away (فعل)
خرد شدن

grow down (فعل)
خرد شدن

pink (فعل)
خرد شدن

shrink away (فعل)
خرد شدن

فارسی به عربی

ازمة , انهر
ازدحام

پیشنهاد کاربران

بپرس