چون که با گاو و خرم صحبت فرمایی
گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم.
ناصرخسرو.
خربان. [ خ َ ]( ع اِ ) ج ِ خَرَب. رجوع به خرب در این لغت نامه شود.
خربان. [ خ َرْ رَ ] ( ع ص ، اِ ) مرد بددل. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).
خربان. [ خ َ ] ( اِخ ) ابن عبیداﷲ. وی از محدثان بود. ( از منتهی الارب ).
خربان. [ خ َ ] ( اِخ ) ابن عیسی العجلی. وی برادر ابودلف ، جوانی بود دلاور و زورمند فراخ سینه. چون با کوه نشست هنوز به بیست سالگی نرسیده بود، عارض او از لباس ریش برهنه و عاری در کوه متمکن بنشست و هر حملی که از اصفهان می آوردند، می ستد. مدت سه سال راه طعام و خواربار ببست. اهل اصفهان پناه با دعا دادند تا سبب هلاک او آن شد که هارون الرشید کنیزکی را از آن خود که او را دوست می داشت ، بمال و حمل اصفهان وعده بخشش داد. کنیزک گفت : یا امیر وجوهی نقدتر و رایج تر از این باید، چرا که خربان بن عیسی بر مال اصفهان مستولی شده یک درم بهیچ آفریده نمی دهد. هارون روی بهم آورده گره در ابروی انداخت و یحیی بن خالد برمکی را که وزیر حضرت رشیدی بود، دعوت کرد و سوگند خورد که اگر خربان با سرش را حاضر نکنید...». ( از ترجمه محاسن اصفهان ).
خربان. [ خ َ ] ( اِخ ) سری بن سهل خربان وی از محدثان است. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خربان. [ خ َ ] ( اِخ ) قاضی احمدبن اسحاق بن خربان. از محدثانست. ( یادداشت بخط مؤلف ).