خرامش


مترادف خرامش: ادا، قر، گراز، لنجه، خرامیدن، راه رفتن باناز

لغت نامه دهخدا

خرامش. [ خ َ م ِ ] ( اِمص ) عمل خرامیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ). خوشی :
بماند بزاری روانش بجای
خرامش نیابد بدیگر سرای.
فردوسی.
|| حرکت بناز :
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش از او صدهزار غنج و دلال.
فرخی.
تاتوانی شهریارا روز امروز این مکن
جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه.
منوچهری.
نخستین خرامش درین کوچگاه
به البرز خواهم برون برد راه.
نظامی.
چمن باز نو شد بشمشاد و سرو
خرامش درآمد بکبک و تذرو.
نظامی.
هِبِلّی ̍؛ خرامش. هرکله ؛ رفتار بنازو خرامش. خَبَیَّخَه ؛ نوعی از خرامش. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

عمل خرامیدن خوشی

فرهنگ عمید

= خرامیدن: تا توانی شهریارا روز امروزین مکن / جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه (منوچهری: ۹۷ )، به درگاه خسرو خرامش کنیم / به آیین پرستیش رامش کنیم (نظامی۵: ۸۶۳ ).

فرهنگستان زبان و ادب

{dressage} [ورزش] رشته ای در ورزش سوارکاری که در آن سوار اسب خود را به اجرای مجموعه حرکات دقیق و هماهنگ با ترتیب و زمان بندی مشخصی وامی دارد تا میزان هماهنگی خود با اسب و آزمودگی حیوان را نشان دهد

فارسی به عربی

انزلاق , سرعة , عصابة , مشیة

پیشنهاد کاربران

بپرس