نبردش فرمان همه موی من
بکند و خراشیده شد روی من.
فردوسی.
خویشتن پاک دار و بی پرخاش رو به آغالش اندرون مخراش.
لبیبی.
ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید. ( کلیله و دمنه ). سینه خراشیدن فایده نکند. ( کلیله و دمنه ).بلبلی را که سینه بخراشی
ازدم او صفیر نتوان یافت.
خاقانی.
مصلحت ندیدم ریش درویش را بملامت خراشیدن. ( گلستان سعدی ).- درون خراشیدن ؛ آزردن کسی. رنج دادن بکسی :
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
سعدی ( طیبات ).
چه خوش گفت بکتاش با فیلتاش چو دشمن خراشیدی ایمن مباش.
سعدی.
تا توانی درون کس مخراش کاندرین راه خارها باشد.
سعدی ( گلستان ).
هرکه بخراشدت جگر بجفاهمچو کان کریم زر بخشش.
حافظ.
- روی یا رخ خراشیدن ؛ خراش بر روی وارد آوردن. کنایه از خود آزردن و اظهار غم و اندوه کردن : بگفتا کجا رفت برزوی من
زدردش خراشیده شد روی من.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کای ماهروی بدین گونه مخروش و مخراش روی.
فردوسی.
سکه روی بناخن بخراشید چو زرخون برنگ شفق از چشمه خور بگشایید.
خاقانی.
به سر ناخن غم روی طرب بخراشیدبه سرانگشت عنا جام بطر بازدهید.
خاقانی.
از آن ترسم که فردا رخ خراشی که چون من عاشقی را کشته باشی.
نظامی.
تخدیش ؛ چهره خراشیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ): کدی ؛ خراشیدن روی کسی را. خموش ؛ خراشیدن روی کسی را. کدح ؛ خراشیدن روی کسی را. ( منتهی الارب ). جلخ ؛ شکم کسی را خراشیدن. جحس ؛پوست را خراشیدن. اِمضاض. ( از منتهی الارب ). || برابر نمودن و هموار و صاف کردن. ( ناظم الاطباء ) : به تیشه روی خارا می خراشید
چو بید از سنگ مجرامیتراشید.
نظامی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل.بیشتر بخوانید ...