مثال گوید چندین ز کژدم زلفم
چسان ننالم کاندر دل من است خراش.
منجیک.
|| خراب و نابکار و بی فایده و از کار افتاده و سقطشده و رخنه کرده. ( از برهان قاطع ). ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). اثر تراشه و تراش و خراش رانیز گویند و بتازیش سقط نامند. ( از شرفنامه منیری ). آخال. آشغال : برون فکند بجاروب لاتذر گردون
عدوش راز در خانه جهان چو خراش.
شمس فخری.
|| میوه خف زده و پوسیده. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ). || میوه نیمه خورده. ( یادداشت بخط مؤلف ). || هر چیز پوست کنده شده. هرچه پوستش رفته باشد. هر چیز که سطح بیرونی آن غشاء خود را از دست داده باشد. || فرومایه. || حک و محو. ( از ناظم الاطباء ). || شکاف به ناخن و خار و جز آن. ( از ناظم الاطباء ) ( از شرفنامه منیری ). || ( نف ) خراشنده. ( شرفنامه منیری ) ( ناظم الاطباء ). نفوذکننده. نافذ.( از ناظم الاطباء ).- آسمان خراش ؛ نفوذکننده در آسمان. نام است مر ساختمانهای بسیار بلند و یا ارتفاع را.
- جان خراش ؛ نفوذکننده ٔدر جان. گذرنده در جان. کنایه از امور نامطلوب و نامطبوع.
- جگرخراش ؛ نفوذکننده در جگر. گذرنده در جگر. کنایه از امر ناملایم :
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش.
سپاهانی ( از شرفنامه منیری ).
- دل خراش ؛ نفوذکننده در دل. کنایه از امر نامطبوع و ناموزون. رنج دهنده.- روح خراش ؛ گذرنده در روح. نفوذکننده در روح. جان خراش. کنایه از امر ناملایم و نامطبوع.
- سامعه خراش ؛ ناراحت کننده گوش. رنج دهنده گوش. کنایه از ساز بد و آواز بد.
- گوش خراش ؛ ناراحت کننده گوش. رنج دهنده گوش. رجوع به سامعه خراش شود.
|| ( ن مف مرخم ) خراشیده. خراش خورده :
بهر جوهری ساختندش خراش
به ارزیر برخاست از وی تراش.
نظامی.
خراش. [ خ ُ ] ( ع اِ ) داغ. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). علامت حاصل از داغ. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خراش. [ خ ِ ] ( ع اِ ) داغی است مرشتر را که دراز باشد. || کلب خراش ؛ سگ برانگیخته شده برای جنگ با سگ دیگر. ( از منتهی الارب ).بیشتر بخوانید ...