خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان.
کسائی مروزی.
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله تراست کاین خراس از بهر تو گردد چنین بی حد و مر.
ناصرخسرو.
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس بچند گونه بدیدید بر خراسان را.
ناصرخسرو.
به خراسی کشید هر یک شان که سزاوارتر ز خر بخراس.
ناصرخسرو.
خویشتن بینی از نهاد و قیاس گرد خود گشته همچو گاو خراس.
سنائی.
اعتماد تو در همه احوال بر خدا به که بر خراس و جوال.
سنائی.
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی پیش نه گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری.
انوری.
ماییم در این گنبد دیرینه اساس جوینده رخنه ای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل امید و هراس
سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس.
انوری.
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند.
خاقانی.
فرضه عسقلان و نیل از شط مفلحان دگرهست خراسی پارگین از سمت مزوری.
خاقانی.
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بندنگذاردم که چشم بروغن درآورم.
خاقانی.
کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس گاو پیسه گردروغنخانه گردان آمده.
خاقانی.
فوجی مردم که با او مانده بودند چون گاو خراس گرد خویش می آمد و سرگردان... تردد می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان.
نظامی.
هفت سالم درین خراس افکنددر دو پایم کلید و داس افکند.
نظامی.
بکوفه درآمد خراسی دید که اشتر را بسته بود، گفت : این اشتر را روزی چند کرا دهید گفتند: دو درم. شیخ گفت : اشتر را بگشایید و مرا دربندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خراس بستند. ( تذکرة الاولیاء عطار ).بیشتر بخوانید ...