خراب

/xarAb/

مترادف خراب: مخروب، منهدم، ناآباد، ویرانه، ویران ، نابسامان، اوراق، اسقاط ، خرست، طافح، لایعقل، مست ، تباه، ضایع، فاسد، معیوب، بایر، لم یزرع ، آوار ، بدکاره، جنده، فاحشه ، بدنام، بی آبرو، رسوا

متضاد خراب: آباد، سالم، هشیار، نجیب

برابر پارسی: ویران، رمبش، رمبیدن، نابسامان

معنی انگلیسی:
foul, ruined, ruinous, demolished, desolate, in bad repair, out of repair, impaired, decayed, spoiled, ruin, destruction, bad, broken-down, corrupt, defective, fallen, gone, spoilage, stale, unsound, wrong, dud, haywire, shot, kaput

لغت نامه دهخدا

خراب. [ خ َ ] ( ع مص ) ویران شدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از تاج المصادر زوزنی )( دهار ). || ( اِمص ) ویرانی. بیرانی. ( از منتهی الارب ) ( یادداشت بخط مؤلف ) ( دهار ) :
ز مهر و کین تو چرخ و فلک گوهر ساخت
که هر دو مایه عمران شد و اصل خراب.
مسعودسعدسلمان.
|| ( اِ ) محل مهجور. ( ناظم الاطباء ). ویرانه. محل خراب شده. مخروبه. بیغوله. ج ، اخربه ، خرب :
بودم حذور همچو غرابی برای آنک
همچون غراب جای گرفتم بر این خراب.
مسعودسعدسلمان.
جغد شایسته تر آمد بخراب.
ادیب صابر.
خراب عالم و ما جغدوار این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را بخراب.
سوزنی.
به سخن در خراب گنج نهد
به سخن گنج را خراب کند.
خاقانی.
زآن بهشتم بدین خراب افکند
گم شد از من چو روز گشت بلند.
نظامی.
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را.
سعدی.
- امثال :
خراب را خراج نباشد.
|| ( ص ) ویران. مقابل آباد. ( از برهان قاطع ) ( از رشیدی ) ( از جهانگیری ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ) ( ترجمان علامه جرجانی ). مقابل معموره :
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
کسائی.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
وگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
کسائی.
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
چرا غم خورم زین جهان خراب
دمی خوش برآرم ز جام شراب.
فردوسی.
بدو درنشیند نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب.
فردوسی.
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد بجایی که خرابات خرابست.
منوچهری.
فرونشانَد آشوبها را و بمیرانَد فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنرا. ( تاریخ بیهقی ).
ای سپرده عنان دل به خطا
تنت آباد و دل خراب وجان بی آب.
ناصرخسرو.
ترسم که زیر پای زمانه ی خراب گر
آن باغها خراب شود و آن خانه ها تلال.
ناصرخسرو.
خراب کرده ٔهر کس تو کرده ای آباد
مباد هرگز آبادکرده تو خراب.
امیرمعزی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

ویران، تباه، ضد آباد، خرب واخربه جمع
۱ - ( مصدر ) ویران شدن . ۲ - ( اسم ) ویرانی . ۳ - ( صفت ) ویران مقابل آباد . ۴ - تباه ضایع مقابل آباد . ۵ - مست لایعقل .
بن جبیر بن نعمان وی از صحابیان بود که بسال ۴٠ ه. ق . در مدینه فرمان یافت و از او نسلی نماند .

فرهنگ معین

(خَ )۱ - (ص . ) ویران .۲ - (اِمص . )ویرانی . ۳ - سیاه مست .

فرهنگ عمید

۱. ویران، مخروبه: ساختمان خراب.
۲. فاقد حالت عادی: روحیهٴ خراب.
۳. ازکارافتاده: دستگاه خراب.
۴. گندیده، فاسد: میوۀ خراب.
۵. آشفته: موی خراب.
۶. [مجاز] بی رونق: بازار خراب.
۷. [عامیانه، مجاز] بیمار، بدحال: حال خراب.
۸. [مجاز] بدمست: مست و خراب.
۹. [مجاز] نادرست، تباه.

واژه نامه بختیاریکا

( خراب ( از نظر تمایلات جنسی ) ) بَری بَری
( خراب ( مرد ) ) بد شولار
پاسِسته
چول؛ زِیدِه؛ چُل چاربرد؛ دَمبر؛ دم برد
پُلُفنیدِه

جدول کلمات

ویران

مترادف ها

stickit (اسم)
بد، خراب، شکست خورده، ناقص

wasted (صفت)
خراب

rotten-hearted (صفت)
خراب، خود فروش

tumble-down (صفت)
خراب، لغزان

desolate (صفت)
متروک، خراب، ویران، حزین، بی جمعیت

bad (صفت)
زشت، بد اخلاق، فاسد، مضر، بد، سرهم بند، خراب، نامساعد، شوم، شریر، بدکار، لاوصول، بی اعتبار، ناصحیح، زیان اور، بد خو، مهمل

spoiled (صفت)
ضایع، خراب، لوس، خراب شده

rotten (صفت)
ضایع، فاسد، خراب، پوسیده، چروک، زنگ زده، روبفساد

ill (صفت)
مریض، خسته، ناشی، بد، خراب، زیان اور، بیمار، علیل، معلول، ناخوش، سوء، رنجور، ببدی، غیر دوستانه، از روی بدخواهی و شرارت

ruined (صفت)
خراب، مخروب

devastated (صفت)
خراب

impaired (صفت)
خراب

ruinous (صفت)
خراب، ویران، ویرانگر، خانمان برانداز، خراب کننده

miscreant (صفت)
خبیی، خراب، رافضی، بی دین، خدا نشناس، بی وجدان

depraved (صفت)
فاسد، خراب، فاسد الاخلاق

out of service (اصطلاح)
خراب

فارسی به عربی

متعفن , مرض

پیشنهاد کاربران

از کار افتاده،
خراب شدن= از کار افتادن.
خراب کردن= از کار انداختن
این واژه پارسی است.
در گویش مردم اقلید پارس
خراب شدن = تُنبیدن
خراب کردن و تخریب= تُنباندن یا تنبوندن
خراب کن = بتُنبان یا بتُنبون
مجید علیائی
جواب. یبات
به کُردی جنوبی: خِراو xerāw ، رِمیای remyay
به گ. . ا. . ه. . . . رفته
یباب . . . .
بی برگ و رنگ ؛ ضایع و خراب :
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.
تباهی زده
ویران
ویرام
مخروب، منهدم، ناآباد، ویرانه، ویران، نابسامان، اوراق، اسقاط، خرست، طافح، لایعقل، مست، تباه، ضایع، فاسد، معیوب، بایر، لم یزرع، آوار، ویرانه
دل خرابی :در گویش شهرستان بهاباد به معنی مالش رفتن دل ؛ دردهای گنگ در معده پدید آمدن، آشوب و انقلاب درونی براثر اختلال معده و حالتی شبیه به گرسنگی است که ممکن است بر اثر خوردن بعضی غذاها یا نوشیدنی ها
...
[مشاهده متن کامل]
بوجود آید مثال دل خرابی که در اثرخوردن یکی دو لیوان چای داغ با معده خالی بوجود می آید یا در جواب چرا چایی نمی خوری پاسخ می دهد که دلم خالیست می ترسم دلم خرابی کند یا دلم حالت کند که این دو اصطلاح بهابادیست.

منهدم
از واژگان پارسی که درون عربی شده
خراپ
در کردی خراپ
ذایل، زایل
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٦)

بپرس