خدو

/xadu/

مترادف خدو: آب دهن، بزاق، تف، خیو، کف دهان، کفک

معنی انگلیسی:
saliva, spit, spittle, water

لغت نامه دهخدا

خدو. [ خ ُ / خ َ ] ( اِ ) تف. آب دهن. ( از ناظم الاطباء ). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. ( برهان قاطع ). آب دهان که بهندی تهوک گویند. ( از آنندراج ). خیو.بزاق. بساق. بُصاق. تفو. خیوی. ( یادداشت بخط مؤلف ). بفج. ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که کنی زیر پای پخچ.
لبیبی.
می بارد از دهانت خدو ایدون
گویی که سر گشادند فوگان را.
لبیبی.
همان کز سگ زاهری دیدمی
همی بینم از خیل و خلم و خدو.
عسجدی.
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهرفیض.
از بد چرخ آسیاکردار
خشک شد در دهان بنده خدو.
سوزنی.
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم ای پسر این گفت تو همه تسلیم.
سوزنی.
او خدو انداخت بر روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی.
مولوی.
او خدو انداخت بر رویی که ماه
سجده آرد پیش او در سجده گاه.
مولوی.
چون خدو انداختی بر روی من
نفس جنبید و تبه شدخوی من.
مولوی.
باز او آن عشرها با آن خدو
می بچسبانید بر اطراف رو.
مولوی.
تُفال ؛ خدو انداختن است. تُفل ؛ خدو انداختن. خشوع ؛ خدوی لزج انداختن. ( از منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

آب دهان، خیو، بزاق، تف
( اسم ) آب دهان بزاق .

فرهنگ معین

(خَ ) (اِ. ) آب دهان ، بزاق .

فرهنگ عمید

آب دهان، بزاق، تف.

گویش مازنی

/Khede/ خودش - مخفف خداداد

جدول کلمات

آب دهان

مترادف ها

spit (اسم)
میله، شمشیر، دشنه، سیخ، رطوبت، تف، بزاق، اب دهان، خدو، سیخ کباب

saliva (اسم)
خوی، بزاق، اب دهان، خدو

فارسی به عربی

بصاق

پیشنهاد کاربران

بیت مثال:
او خدو انداخت بر روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
( مولوی بزرگ )
بزاق
خدو - خوی: عرق بدن و اب دهان
خدو با بن ریشه هندواروپائی سوید sweid در زبان پهلوی خوی xwey ودر در ایران قدیم سوایاداس swayadas ، در اوستا خوودا xvaeda ودر سانسکریت سودا saveda ودر لاتین سودور sudor و در انگلیسی سوبت sweat میباشد ( ( فرهنگ ریشه های هندو اروپائی آریانپور )
آب دهان
آب دهن ( تف )

بپرس