آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که کنی زیر پای پخچ.
لبیبی.
می بارد از دهانت خدو ایدون گویی که سر گشادند فوگان را.
لبیبی.
همان کز سگ زاهری دیدمی همی بینم از خیل و خلم و خدو.
عسجدی.
گر خدو را بر آسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهرفیض.
از بد چرخ آسیاکردارخشک شد در دهان بنده خدو.
سوزنی.
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت بکردم ای پسر این گفت تو همه تسلیم.
سوزنی.
او خدو انداخت بر روی علی افتخار هر نبی و هر ولی.
مولوی.
او خدو انداخت بر رویی که ماه سجده آرد پیش او در سجده گاه.
مولوی.
چون خدو انداختی بر روی من نفس جنبید و تبه شدخوی من.
مولوی.
باز او آن عشرها با آن خدومی بچسبانید بر اطراف رو.
مولوی.
تُفال ؛ خدو انداختن است. تُفل ؛ خدو انداختن. خشوع ؛ خدوی لزج انداختن. ( از منتهی الارب ).