خدب
لغت نامه دهخدا
خدب. [ خ َ دَ ] ( ع مص ) دراز شدن و وسیع شدن. یقال : خدبت الضربة و الطعنة؛ وسیع شد جای ضربة و طعنه. || وسیع شدن و گشادن خفتان. ( از معجم الوسیط ). || دراز شدن زمین. || دراز گردیدن. ( از معجم الوسیط ) ( از ناظم الاطباء ). || خودسر گردیدن. ( از ناظم الاطباء ). || احمق شدن. ( از معجم الوسیط ). || گول شدن. گیج شدن. ( از معجم الوسیط ) ( متن اللغة ).
خدب. [خ َ دَ ] ( ع اِمص ) درازی. ( از متن اللغة ) ( از ناظم الاطباء ). یقال : فی لسانه خدب. || گولی. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) هودج. ( متن اللغة ).
خدب. [ خ َ دِ ] ( ع ص ) احمق. ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). || شتابکار. ( از منتهی الارب ). || دراز. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || برنده. ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ). منه : سیف خدب ؛ ای سیف قاطع.
خدب. [ خ ِ دَ ب ب ] ( ع ص ) مرد پیر و بزرگ. ( از ناظم الاطباء ) ( از معجم الوسیط ) ( از متن اللغة ). || ستبر از شترمرغ و غیر آن. ( منتهی الارب ) ( ازمتن اللغة ). شتر قوی و سخت. ( از منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ).
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید