بسختی بنه ،گفتش ای خواجه ، دل
کس از صبر کردن نگردد خجل.
سعدی ( بوستان ).
مه روی بپوشاند خورشید خجل گرددگر پرتو ز وی افتد بر طارم افلاکت.
سعدی.
چو قاضی بفکرت نویسدبحل نگردد ز دستاربندان خجل.
سعدی ( بوستان ).
|| کنایه از عهده ٔامری بیرون نیامدن : هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون بعشق آیم خجل گردم از آن.
مولوی.