ببخت بی اثرم آن کند خجالت عجز
که ضعف باه محل زفاف با داماد.
تشویر. رجوع به «خجلة» شود :
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
سوزنی.
طعن حرامزادگی از چه بد است بداما خجالت دم ابن اللهی بتر.
خاقانی.
آسمانوار از خجالت سرفکنده بر زمین آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده.
خاقانی.
یا از مسام کوهست آب خوی خجالت کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش.
خاقانی.
آن شغل طلب ز روی حالت کز کرده نباشدت خجالت.
نظامی.
میان شهر ندیدی که چون دویدمت از پی زهی خجالت مردم چرا بسر ندویدم.
سعدی.
بدستور دانا چنین گفت شاه که دعوی خجالت بود بی گواه.
سعدی.
خجالت من از آن حال قوی بسیار شد و حس و حرکت در من هیچ نماند. ( انیس الطالبین ص 127 )ز راستی نبود شاخهای بی بر را
خجالتی که من از قامت دو تا دارم.
صائب ( از آنندراج ).
اگرچه سرو دارد در بغل منشور رعنایی بجای قد خجالت می کشد از نخل بالایش.
صائب ( از آنندراج ).
برنگ دیده ای کز باده خوردن سرخ میگرددز نخوت میرسد دایم خجالت خود نمایان را.
مخلص کاشی ( از آنندراج ).
خجالة. [ خ َ ل َ ] ( ع مص ) بسیارنبات شدن. ( مصادراللغة زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ).