خبی

لغت نامه دهخدا

خبی. [ خ َ بی ی ] ( ع اِ ) ابوریحان بیرونی آرد: خبی آن بود که پنهان کرده آید اندر مشت. ( از التفهیم ).

خبی ٔ. [ خ َ ] ( ع ص ) پنهان کرده. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( متن اللغة ) ( معجم الوسیط ). منه : کید خَبی ٔ؛ ای کیدخابی ٔ. ( از اقرب الموارد ). || پنهانی. ( از منتهی الارب ).

خبی ٔ. [ خ َ ] ( اِخ )نام موضعی است بنزدیک ذی قار و در آنجا بنوبکربن وائل در واقعه ذی قار بزیان عجمان کمین کردند و وجه تسمیه آن خببی از آنست زیرا «کانهم اختبؤوا فیه ». ( از معجم البلدان یاقوت ).

فرهنگ عمید

پنهان، نهفته.

دانشنامه عمومی

خبی ( به گرجی: ხობი ) شهری در استان سامگرلو - زمو سوانتی گرجستان است. جمعیت این شهر طبق سرشماری سال ۲۰۰۹ میلادی ۵٬۸۰۰ نفر بوده است.
عکس خبیعکس خبیعکس خبیعکس خبیعکس خبیعکس خبی
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

مترادف ها

baseness (اسم)
خواری، پستی، خاتوله، فرومایگی، خبی

meanness (اسم)
پستی، خاتوله، خست، خشک دستی، خبی، سفلگی، خسیسی

malice (اسم)
نفرت، بدجنسی، عمد، عناد، خبی، بدخواهی، کینه توزی، بداندیشی، قصد سوء

cunning (اسم)
زیرکی، عیاری، خاتوله، خبی، مکاری، حیله، خدعه، حیله گری، حیله باز

craftiness (اسم)
عیاری، خاتوله، خبی، مکاری، خدعه

ignobility (اسم)
پستی، خاتوله، فرومایگی، خبی، سفلگی

پیشنهاد کاربران

بپرس