هیچ خردمند را ندید بگیتی
تا خبک عشق او نبود برومند.
آغاجی ( از فرهنگ اسدی ).
تا بمیری بلهو باش و نشاطتا نگیرد ابر تو گرم خبک .
خسروی.
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.لبیبی.
بعهد عدل تو دزدان معذب خبه اندخنک کسی که بود ایمن از عذاب خبک.
شمس فخری ( از انجمن آرای ناصری ).
|| سیاهی روی که از غم و اندوه پدید آید و آنرا تاسه و تفسه نیز گویند بتازیش کلفه خوانند. ( از شرفنامه ٔمنیری ).خبک. [ خ َ ] ( اِ ) آغل. آغول. شوغا :
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمد از سوی کلاته دل نژند.
دقیقی.
خبک. [ خ َ ب َ ] ( اِخ ) نام جدوثیر محدث ، ابن منذربن خبک است. ( از منتهی الارب ).