خبک

لغت نامه دهخدا

خبک. [ خ َ ب َ ] ( اِ ) فشردن گلو بود. خبه. خفه کردن باشد . ( فرهنگ اسدی ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). خپاک. خباک :
هیچ خردمند را ندید بگیتی
تا خبک عشق او نبود برومند.
آغاجی ( از فرهنگ اسدی ).
تا بمیری بلهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک .
خسروی.
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.
لبیبی.
بعهد عدل تو دزدان معذب خبه اند
خنک کسی که بود ایمن از عذاب خبک.
شمس فخری ( از انجمن آرای ناصری ).
|| سیاهی روی که از غم و اندوه پدید آید و آنرا تاسه و تفسه نیز گویند بتازیش کلفه خوانند. ( از شرفنامه ٔمنیری ).

خبک. [ خ َ ] ( اِ ) آغل. آغول. شوغا :
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمد از سوی کلاته دل نژند.
دقیقی.

خبک. [ خ َ ب َ ] ( اِخ ) نام جدوثیر محدث ، ابن منذربن خبک است. ( از منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) فشردگی گلو خفگی .
نام جد و ثیر محدث

فرهنگ معین

(خَ بَ ) (اِ. ) فشردگی گلو، خفگی .

فرهنگ عمید

۱. = خفه
۲. (اسم مصدر ) خفگی، فشردگی گلو: تا بمیری به لهو باش و نشاط / تا نگیرد ابر تو گرم خبک (خسروی: شاعران بی دیوان: ۱۷۹ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس