ز رستم همانا نداری خبر
که گیتی ازو گشته زیر و زبر.
فردوسی.
سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است ترا نصیحت گوید و خداوند خبر ندارد. ( تاریخ بیهقی ).ز مردم آن بود ای پور ازین دوپای روان
که فعل دهر فریبنده را خبردارد.
ناصرخسرو.
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب ما را ز چه رانده ست برین گوی مغبر.
ناصرخسرو.
راهشان یوز گرفتست و ندارند خبرزان چو آهو همه در پوی و تک و با نظرند.
ناصرخسرو.
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت.
خاقانی.
خبر داشت کان شاه اندوهناک در آن ره کند خویشتن را هلاک.
نظامی.
از عامریان یکی خبر داشت این قصه بجای خویش برداشت.
نظامی.
چو هروقت کان حرف بنگاشتی ز پیروزی خود خبر داشتی.
نظامی.
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت.
نظامی.
رمیده ای که نه از خویشتن خبر دارد.نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش.
سعدی ( خواتیم ).
غافل خبر ندارد از اندوه عاشقان خفته ست و عیب مردم هشیار میکند.
سعدی ( خواتیم ).
دانی که خبر ز عشق داردآن کز همه عالمش خبر نیست.
سعدی ( خواتیم ).
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان خبرنداری اگر خسته و اگر ریشند.
سعدی ( طیبات ).
بگفتا بیا تا چه داری خبرچرا سر نبستی بفتراک در.
سعدی ( بوستان ).
خبرداری از خسروان عجم که کردند بر زیردستان ستم.
سعدی ( بوستان ).
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت مریدی ز حالش خبر داشت گفت.
سعدی ( بوستان ).
و آدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز.سعدی ( گلستان ).
چه خبر دارد از پیاده سواراو همی میرود تو می تازی.
سعدی ( صاحبیه ).
خضر این بادیه دنبال خطر میگرددچه خبر ما ز سر بی خبر خود داریم.
صائب.