خباط. [ خ َ ] ( ع اِ ) غبار و گرد که از حرکت پا خیزد. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ) ( معجم الوسیط ) ( تاج العروس ) ( البستان ) ( لسان العرب ) ( منتهی الارب ).
خباط. [ خ ُ ] ( ع اِ ) مرضی است جنون گونه. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ) ( ازمعجم الوسیط ) ( از متن اللغة ) ( از تاج العروس ) ( از البستان ). حالتی است چون حیرت و سرگشتگی :
لرزلرزان وبترس و احتیاط
می نهد پا تا نیفتد در خباط.
مولوی.
در ره اسلام و بر پُل ِ صراطسردرآید همچو آن خر از خباط.
مولوی.
لاجرم بسیار کوشد از نشاطمست ادب بگذاشت آمد در خباط.
مولوی.
سر بریدندش که این است احتیاطتا نزایدخصم و نفزاید خباط.
مولوی.
احتیاطش کرد از سهو و خباطچون قضا آید چه سود از احتیاط.
مولوی.
خباط. [ خ َب ْ با ] ( ع ص ) آنکه خبط فروشد. ( از لباب الانساب ابن اثیر ).
خباط. [ خ َ ] ( اِخ ) نام موضعی است بزمین جهنیة در قبلیة، و از آنجا تا مدینه پنج روز راه است. این نقطه بر ساحل دریا قرار دارد. ( از مراصد الاطلاع ).
خباط.[ خ َب ْ با ] ( اِخ ) عیسی بن ابوعیسی خباط. اهل کوفه است و از شعبی و نافع روایت میکند. او در عین حال درزیگر بوده و او را خیاط نیز مینامند و چون گندم می فروخته حناّط نیز لقب داشته است و بقول ابن اثیر بسال 151 هَ.ق. درگذشت. ( از لباب الانساب ابن اثیر ص 342 ).
خباط. [ خ َ ] ( اِخ ) قریه ای است از قراء مرو نزدیک جیرنج. ( از معجم البلدان یاقوت حموی ). رجوع به سمعانی شود.