که در ارگ باشد مرا خانمان
به آسودگی امشب آنجا بمان.
فردوسی.
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دویدحرّی نمود و نستد ازو ملک و خانمان.
فرخی.
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول غریب و رانده و بی نان و خانمان شده ای.
ناصرخسرو.
گرد ایشان رمیده کرد مرااز سر خانمان و نعمت و ناز.
ناصرخسرو.
بلکه از چسبندگی بر خانمان تلخ آیدشان شنیدن این بیان.
مولوی.
|| خویشان و اهل و عیال : جلب کشی و همه خانمانت پرجلب است
بلی جلب کش و کرده به کودکی جلبی.
عسجدی.
در زینهار خویش بداری و بند خویش او را و خانمان و تنش را ز روزگار.
منوچهری.
غریب اگر چه وزیر شه جهان باشدهمیشه میل دلش سوی خانمان باشد.
ابن یمین.
|| خانه و اسباب خانه : چون دیو ببرد خانمان از من
به زین بجهان نیافتم داری.
ناصرخسرو.
اگر دوستی خاندان بایدت هم چو ناصربه دشمن بده خانمان را.
ناصرخسرو.
بود شخصی مفلسی بی خانمان مانده در زندان و بند بی امان.
مولوی.
به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت.
سعدی ( گلستان ).
- از خانمان برکندن ؛ آواره ساختن. ریشه کن نمودن از خانه و منزل. ( ناظم الاطباء ).- بی خانمان ؛ بی کس و کار. بی خانواده. بی کس.
- خانمان برانداز ؛ امری که اساس و پایه خانمانی را از بین ببرد. نابودکننده خانمان. پریشان کننده خانمان.
- نوخانمان ؛ تازه بدوران رسیده. آنکه تازه خانمانی بهم زده.
|| میهن. وطن. چون :از خانمان بیرون کردن ، بمعنی : از وطن راندن. اجلاء. ( مجمل اللغة ). || حیوان اهلی. جانور خانگی. || دولت و ثروت خصوصاً ثروت موروثی که قابل حمل باشد. ( ناظم الاطباء ).