ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزان از ایران و از خان و مان.
فردوسی.
فرستاد و گفتار دید این زمان اباجهن خرم سوی خان و مان.
فردوسی.
ستیزه بجایی رساند سخن که ویران کند خان و مان کهن.
فردوسی.
مرا دونان ز خان و مان براندندگروهی از نماز خویش ساهون.
ناصرخسرو.
چون ستد زو نان بگفت ای مستعان خوش بخان و مان خود بازش رسان.
مولوی.
چون ببیند سیم و زر آن بینوابهر زر گردد ز خان و مان جدا.
مولوی.
|| اهل خانه. ( صحاح الفرس ). دودمان. خانواده : ز خان و مان و قرابت بغربت افتادم.
ابوالعباس.
جلب کشی همه خان و مانت پرجلب است بلی جلب کش و کرده بکودکی جلبی.
عسجدی.
خان و مان و پسر و مردمش همه در سر خوارزم شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478 ). و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 103 ).برده ازآنسوی عدم رخت و تخت
مانده از این سوی جهان خان و مان.
خاقانی.
گرین بیگانه ای کردی نه فرزندببردی خان و مانش را خداوند.
نظامی.
گفت خان و مان من احسان تست همچو کافر جنتم زندان تست.
مولوی.
|| خانه. ( صحاح الفرس ) : من همچو نبی به غارم و تو
چون دشمن او بخان و مانی.
ناصرخسرو.
و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 103 ).من بشهرستان عزلت خان و مان آورده ام.
خاقانی.
اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقراولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان.
خاقانی.
آواره ز خان و مان چنانم کز کوی بخانه ره ندانم.
نظامی.
بس عاشق سرگردان از عشق تو بر لب جان آواره ز خان و مان در کوی تو می بینم.
عطار.
بیشتر بخوانید ...