خاموش بودن

لغت نامه دهخدا

خاموش بودن. [ دَ ] ( مص مرکب ) ساکت بودن. حرف نزدن. ( ناظم الاطباء ). صامت بودن. زبان بکلام نیاوردن. اِطراق. ( تاج المصادر بیهقی ). اِخرِنباق. ( منتهی الارب ). اِخرِنماس. اِصمات ( منتهی الارب ). تصمیت. ( ناظم الاطباء ). سِقاط ( منتهی الارب ). سُکات. سَکت. ( دهار ). صُمات ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). صُمت. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ).صُموت. ( منتهی الارب ) ( دهار ). قُنوت. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ) : اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند. ( تاریخ بیهقی ).
زن چون این بشنیده شد خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود.
( از فرهنگ اسدی ).

فرهنگ فارسی

ساکت بودن حرف نزدن

پیشنهاد کاربران

سنگ در دهان انداختن . [ س َ دَ دَ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) خاموش بودن . ( غیاث ) . مرادف از زبان افتادن و خاموش بودن . ( آنندراج ) : بنفشه پیش خطت قفل بر زبان انداخت گهر ز شرم لبت سنگ در دهان انداخت . میرزا صائب ( از آنندراج ) .
سکت
صموت

بپرس