بفرمود تا پس سیاوش را
چنان شاه بیدار و خاموش را.
فردوسی.
همیگوید آن پادشا هر چه خواهدهمه دیگران مانده خاموش و مضطر.
ناصرخسرو.
گاو خاموش نزد مرد خردبه از آن ژاژخای صد بار است.
ناصرخسرو.
گوینده خاموش بجز ناله نباشدبشنو سخن خوب ز گوینده خاموش.
ناصرخسرو.
چه خاموش در این حضرت عاقل است و سحبان باقل. ( کلیله و دمنه ).گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و من خاموش.
سعدی.
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم.
حافظ.
|| ( صوت ) ساکت شو! هیچ مگو! صَه اُسکُت : خاموش تو که گوش خرد کر گردد.
ناصرخسرو.
گفت خاموش هرآنکس که جمالی داردهر کجا پای نهد دست ندارندش پیش.
سعدی.
همچنین تا شبی بمجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش. سعدی ( گلستان ).بگریست گیاه و گفت خاموش !
سعدی.
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد.محتشم.
|| ( ص ) گنگ. بی زبان. ( ناظم الاطباء ) ( حاشیه برهان قاطع ). || منطفی. ( ناظم الاطباء ). مقابل مشتعل. ( حاشیه برهان قاطع ).- امثال :
به تفی مشتعلند به پفی خاموش ، نظیر به یک کشمش گرمیشان میکند و بیک غوره سردیشان.
|| منقطع. ( ناظم الاطباء ) ( حاشیه برهان قاطع ). || مرده. ( ناظم لاطباء ). || ( اِ ) خاموشی. ( غیاث اللغات ) .
خاموش. ( اِخ ) ابن مظفرالدین ازبک . وی پس از پدرش مظفرالدین ازبک که در قلعه النجق بقولنج درگذشت با کمک قراجه ، غلام پدرش ، مدتی کرّ و فرّ کرد ولی کار بجائی نرسید. ( از تاریخ گزیده ص 478 ). بنابرنقل تاریخ مغول نام او اتابک قزل ارسلان بن اوزبک است و چون کر و گنگ بوده او را خاموش می گفتند. ( تاریخ مغول ص 126 ).
خاموش. ( اِخ ) ابوحاتم احمدبن الحسن بن محمد البزار الرازی معروف بخاموش از ابوالفرج احمدبن محمدبن احمدبن موسی الصامت حدیث کرد. ( از انساب سمعانی ص 348 ).بیشتر بخوانید ...