خاسته


معنی انگلیسی:
risen

لغت نامه دهخدا

خاسته. [ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) حاصل شده. بهمرسیده. پیداشده. || خمیرخاسته. خمیر پُف کرده. خمیر ورآمده. ترش شده. فطیر : نان خشکار که خمیر او خاسته بود و نیکو پخته. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || بفحل آمده.بجفت مایل شده. || قد کشیده :
که یوسف چو بالین شد و خاسته
چو بتخانه چین شد آراسته.
شمسی ( یوسف وزلیخا ).
|| بلند شده. مقابل نشسته. || بزرگ و سرور قوم شده :
صاحب هنری حلال زاده
هم خاسته و هم اوفتاده.
نظامی ( لیلی و مجنون چ وحید ص 199 ).
در این بیت نظامی چ وحید نوشته اند «خاستن » بمعنی بزرگ و رئیس قوم شدن و «افتادن » بمعنی خضوع و تواضع است.
- نوخاسته ؛ تازه بدوران رسیده :
مده کار معظم به نوخاسته.
سعدی ( بوستان ).
|| تازه اتفاق افتاده :
شاد آمدی ای فتنه ٔنوخاسته از غیب
غائب مشو از دیده که در دل بنشستی.
سعدی ( طیبات ).
|| تازه رشد کرده. جوانی که در عنفوان شباب است :
بطاعات پیران آراسته
بصدق جوانان نوخاسته.
سعدی ( بوستان ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بلند شده بر خاسته . ۲ - پدید آمده ظاهر شده .

فرهنگ معین

(تِ ) (ص مف . ) ۱ - بلند شده . ۲ - پدید آمده .

فرهنگ عمید

بلندشده، قدکشیده، برخاسته.

پیشنهاد کاربران

راضی نه رازی
کسی که به خودش اهمیت میدهد
کسی که ا خودش رازی است

بپرس