در طریق کعبه جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی.
نگرفت در تو گریه حافظ بهیچ روی حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
در نظر بازی ما بی خبران حیرانندمن چنینم که نمودم دگر آنان دانند.
حافظ.
- حیران شدن ؛ سرگشته شدن. متحیر شدن : دیدمش اینجا و بس حیران شدم
در تفکر رفته سرگردان شدم.
مولوی.
سخت زیبا میروی یکبارگی در تو حیران میشود نظارگی.
سعدی.
عقل عاجز شود از خوشه زرین عنب فهم حیران شود از حقه یاقوت انار.
سعدی.
- حیران کردن ؛ سرگشته کردن. متحیر ساختن : جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین ترا حیران کنند.
ناصرخسرو.
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده جزآن حیوان که حیوان دگر کرده ست حیرانش.
ناصرخسرو.
- حیران گردیدن ؛ حیران شدن : همی حیران و بی سامان و پژمانحال گردیدی
اگر دیدی بصف دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
- حیران گشتن ؛ حیران گردیدن. حیران شدن : جهانجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ.
مولوی.
- حیران ماندن ؛ سرگشته ماندن : حیران دست و دشنه زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی.
سعدی.
تا ترا دیدم که داری سنبله بر آفتاب آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من.
سعدی.
چنان روزی بنادانان رساندکه صد دانا در آن حیران بماند.
سعدی.
حیران. [ ح َ ی َ ] ( ع مص ) حیر. حیرة. حَیر. بسوی چیزی دیده سرگشته شدن. ( منتهی الارب ). بسوی چیزی نظر افکندن و از خود بیخود شدن. ( اقرب الموارد ). || ندانستن و جاهل شدن راه صواب را. || گم کردن راه. || گرد برگشتن آب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به حیر، حیرة و حَیر شود.بیشتر بخوانید ...