حکومت کردن. [ ح ُ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فرماندهی کردن. || داوری کردن :کسان حکومت باطل کنند و پندارندکه حکم را همه وقتی ملازم است نفاذ.سعدی.|| سلطنت کردن.
rule (فعل)اداره کردن، حکم کردن، مسلط شدن بر، حکومت کردنgovern (فعل)کنترل کردن، حکومت کردن، حکمرانی کردن، تابع خود کردن، حاکم بودن، فرمانداری کردن
شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن :چرا رومیان شهریاری کنندبدشت سواران سواری کنند. فردوسی.+ عکس و لینک