حکومت کردن


مترادف حکومت کردن: حکم راندن، حکم روایی کردن، فرمان راندن، فرمان روایی کردن

معنی انگلیسی:
govern, overrule, reign, to govern, to rule

لغت نامه دهخدا

حکومت کردن. [ ح ُ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فرماندهی کردن. || داوری کردن :
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازم است نفاذ.
سعدی.
|| سلطنت کردن.

فرهنگ فارسی

فرماندهی کردن داوری کردن

مترادف ها

rule (فعل)
اداره کردن، حکم کردن، مسلط شدن بر، حکومت کردن

govern (فعل)
کنترل کردن، حکومت کردن، حکمرانی کردن، تابع خود کردن، حاکم بودن، فرمانداری کردن

فارسی به عربی

احکم , قاعدة

پیشنهاد کاربران

چهار واژه به زبانِ پارسی:
اَختر ( نام ) :صورتِ فلکی ( Constellation )
اَباختر، باختر ( نام ) :سیاره ( Planet ) ( نکته: "اَب/ب" در این واژگان پیشوند هستند ) .
بریهینیتَن ( پارسی میانه ) ، بریهانیدن ( پارسی نو ) :تعیین کردن ( determine )
...
[مشاهده متن کامل]

رایینیتَن ( پارسی میانه ) ، رایانیدن ( پارسی نو ) : حکومت کردن ( govern )
. . . . .
پَسگشت:
روبرگ 245 از نبیگ " زبانهای ایرانی" ( گرنوت ویندفر )

حکومت کردن
شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن :
چرا رومیان شهریاری کنند
بدشت سواران سواری کنند.
فردوسی.