چشمم بتو افتاد وجودم همه حک شد
هر چیز که در کان نمک رفت نمک شد.
میرخسرو ( از آنندراج ).
دلم چو یافت ترا دیده شد سفید از اشک چو نقطه ای که پس از انتخاب حک سازند.
ابوحیان شیرازی ( از آنندراج ).
حک. [ ح ِک ک ] ( ع اِ ) شک. || حک شر؛ بسیار پیش آینده ببدی. ( منتهی الارب ).