حوک. [ ح َ ] ( ع اِ ) بادروچ که ریحان کوهی باشد. ( منتهی الارب ). بورنگ. ( نصاب ). باذروج و آن حبق است. ( اقرب الموارد ). پادرو. ( مهذب الاسماء ). بارنگ بویه. بادرنگ بویه. ( السامی ). سبزی ای است مثل سپرغم که آنرا بونیک گویند و نازبونیز نامند. ( از غیاث ) ( آنندراج ). || خرفه. ( منتهی الارب ). بقلةالحمقاء. ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) حیاک. حیاکة. بافتن جامه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بافتن. ( تاج المصادر بیهقی ). کرباس بافتن. ( المصادر ). || ترتیب دادن شعر: حاک الشاعر شعره حوکا؛ ترتیب داد آنرا. || راسخ شدن : حاک الشی فی صدری ؛ راسخ شد در سینه من. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || نمو دادن. بالاندن : حاک المطر الریاض انماها. ( اقرب الموارد ).