حوص

لغت نامه دهخدا

حوص. [ ح َ ] ( ع اِ ) معص. ( منتهی الارب ). مغص. ( اقرب الموارد ): گویند انی اجدفی بطنی حوصاً و بوصاً و هر دو بیک معناست. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) حیاصة. دوختن. ( منتهی الارب ). خیاطت متباعده.( اقرب الموارد ). || فراهم آوردن میان دو چیز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجوع به حیاصة شود. || برگشت کردن : حاص حوله ؛ برگشت گرد وی. ( منتهی الارب ). || فراهم شده و دوخته شده. || لاطعنن فی حوصک ؛ هرآینه فریب دهم ترا یا کوشش کنم در هلاک تو. ( منتهی الارب ). یعنی آنچه دوختی پاره کنم و آنچه اصلاح کردی فاسد گردانم و گویند، بمعنی فریب دهم ترا و کوشش کنم در هلاکت تو و در مثل گویند: طعنت فی حوص امر لست منه فی شی ٔ. ( اقرب الموارد ). و گاه بضم حاء آید، یعنی ممارست کردم در کاری که نیکو کردن نتوانم آنرا و تکلیف کردم در لایعنی و کذلک طعنت فی حوصَی ْ امر. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). ماطعنت فی حوصة؛ ای مااصبت فی قصدک. ( اقرب الموارد ).

حوص. [ ح َ وَ ] ( ع اِمص ) تنگی در دنباله چشم یا در دنباله یک چشم و فعل آن از باب سمع است. ( منتهی الارب ). || ( مص ) تنگ شدن گوشه چشم که گویی بهم دوخته شده است. ( اقرب الموارد ). تنگ بودن دنباله یک چشم و دو چشم. ( ناظم الاطباء ). فهو احوص و هی حوصاء. ( اقرب الموارد ).

حوص. ( ع ص ) ج ِ احوص. آنان که گوشه چشم ایشان تنگ باشد.

فرهنگ فارسی

جمع احوص آنانکه گوشه چشم ایشان تنگ باشد .

پیشنهاد کاربران

بپرس