زین در کجا رویم که ما را بخاک او
و او را بخوان ماکه بریزد حوالت است.
سعدی.
- حوالت کردن ؛ سپردن. در تداول ،برات دادن : قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس و جان را.
ناصرخسرو.
دین ورز و باخدای حوالت کن بد گفتن از فلانی و بهمانی.
ناصرخسرو.
مراد ما نصیحت بود و گفتیم حوالت با خدا کردیم و رفتیم.
سعدی.
وگرطلب کند انعامی از شما حافظحوالتش بلب یار دل نواز کنید.
حافظ.
علاج درد دل من بلب حوالت کن که آن مفرح یاقوت در خزانه تست.
حافظ.
رجوع به حواله و حواله کردن شود.- حوالتگاه ؛ جای حواله. آنجا که حواله در آنجا پرداخت میشود.
- || حواله گاه. مقام تفرج که گرداگرد شهر باشد. ( ناظم الاطباء ) :
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی.
نظامی.
صوفی صومعه عالم قدسم لیکن حالیا دیر مغان است حوالتگاهم.
حافظ.
ج ، حوالجات.حوالة. [ ح َ ل َ ] ( ع اِ ) تمسک و برات و سفته. ( ناظم الاطباء ). برات که بدائنان دهند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مشتق است از تحول بمعنی انتقال و در شرع نقل دین و تحول آن است از ذمه محیل به محال علیه. ( تعریفات ). || کفالت. ( منتهی الارب ). || مأموریت. || حبس و قید. || امانت اموال. ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) گردانیدن نهری بسوی نهر دیگر. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || سپردن. و با لفظ کردن مستعمل. ( آنندراج ). و با شدن پذیرفتن ، دادن و کردن صرف شود. ادای وام وامخواه از وام دار خویش خواستن بکتابت یا بقول. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). و در اصطلاح ، عقدی راگویند که بموجب آن طلب شخصی از ذمه مدیون بذمه شخص ثالثی منتقل می گردد. مدیون را محیل ، طلبکار را محال و شخص ثالث را محال علیه گویند. ( از قانون مدنی ).
- حواله آوردن .
- حواله بردن ؛ حواله را بکسی دادن.
- حواله پذیرفتن ؛ حواله قبول کردن. احتیال. ( زوزنی ) :
نپذیرد ز کس حواله رزق
که ضماندار رزق یزدان است.
خاقانی.
- حواله دادن ؛ حواله کردن.- حواله شدن ؛ منتقل شدن. ( ناظم الاطباء ).بیشتر بخوانید ...