موئی که جوانی بشبه بنگارید
پیری شبه برد و در برو بگمارید
گر در ز شبه بهست چون بار آید
از غم ز دریغ آن شبه مروارید.
زین روی که دیدنش مرا بودی کیش
سیر و ستهم چو آمدم پیری پیش
در دیدن من کرا بود رغبت بیش
من خود چو همی گریزم از دیدن خویش.
جانا غم و سودای جهان نیست مرا
وز عشق تو اندیشه ٔجان نیست مرا
پیری است که بازار مرا بشکسته ست
ورنی ز علا چیست که آن نیست مرا.
ای عجب طرفه جوهریست شراب
همه فرجام او نه چون آغاز
هیچ آهستگی درو ننهاد
غم سنگین بسالهای دراز
ساعتی با پیاله صحبت داشت
زو بیاموخت فاش کردن راز.
چشم یار مرا خمار گرفت
زآنک بدمست بود و کارشکن
سینه او دو نار بار آورد
تا کند شربت خمارشکن.
( لباب الالباب ج 2 ص 208 ).