حلیت. [ ح ِ ی َ ] ( ع اِ ) حلیة. زیور. آرایش. رجوع به حلیة شود.
حلیت. [ ح ِل ْ ل ] ( ع اِ ) انغوزه. ( ناظم الاطباء ).انگزه. ( آنندراج ). انکژه. ( مهذب الاسماء ). انگوزه و آن صمغ درخت انجدان است. انگژد. ( زمخشری ). انقوزه.
حلیت. [ ح َ ] ( ع اِ ) پشک. || یخچه. تگرک. ( ناظم الاطباء ).
حلیة. [ ح ِ ی َ ] ( ع ص ، اِ ) زیور. ( از منتهی الارب ). پیرایه. ( ترجمان عادل ). ج ، حِلی ً، حُلی ً. ( منتهی الارب ) :
صورت از دفتر و حلیه ز قلم محو کنید
حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشائید.
خاقانی.
واصفان حلیه جمالش بتحیر منسوب که ماعرفناک حق معرفتک. ( از گلستان ).|| آرایش شمشیر. || پیکر. || خلقت. ( منتهی الارب ). خلقت و صورت و صفت چیزی. ( آنندراج ). || نشان روی. ( ترجمان عادل بن علی ). || صفت مرد. ( منتهی الارب ). شکل و شمایل :
چیست نامش گفت نامش بوالحسن
حلیه اش را گفت ز ابرو و ذقن.
مولوی.
بود ذکر حلیه ها و شکل اوبود ذکر غزو و صوم و اکل او.
مولوی.
حلیة. [ ح َ ] ( اِخ ) نام قلعه ای از قلاع ثغر در کوه صبر از سرزمین یمن. و نیز نام وادیی است. ( از معجم البلدان ).