حلوا گر

لغت نامه دهخدا

حلواگر. [ ح َ گ َ ] ( ص مرکب ) حلوائی. حلوافروش. قنّاد. ( آنندراج ) :
دانی حدیث آن زن حلواگر گدای
گفتا چنین کنی بمکافا چنان خوری.
خاقانی.
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کآن ستیره دختر حلواگرست.
مولوی.
حشو انجیر چو حلواگر صانع که همی
حب خشخاش کند در عسل شهد بکار.
سعدی.
آن شکرریز لب شیرین مه حلواگرست
گویی آن مه را دهان تنگ ، تنگ شکر است.
سیفی.
- حلواگرانه ؛ مانند حلواگر. بسان حلواپز : آن جامه حلواگرانه از من بیرون کرد. ( اسرارالتوحید ص 54 ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) حلوا پز

پیشنهاد کاربران

بپرس