حلج

لغت نامه دهخدا

حلج. [ ح َ ] ( ع مص ) پنبه بیرون کردن ازپنبه دانه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || رفتن همه شب : حلج القوم لیلتهم ؛ رفتند همه شب را. || بال گشادن خروس و رفتن نزدیک ماکیان برای جفت شدن. || گرد ساختن نان را. || زدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || تیز دادن. ( منتهی الارب ). || باران دادن ابر. ( از اقرب الموارد ). || رفتن اندک اندک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || شتافتن. ( منتهی الارب ). گام ها را از یکدیگر دور گذاشتن هنگام رفتن یعنی شتافتن. ( از اقرب الموارد ).

حلج. [ ح ُ ل ُ ] ( ع ص ) بسیارخوار. ( منتهی الارب ). کثیرالاکل. ( از اقرب الموارد ).
- قوم حلج ؛ گروه بسیارخورنده. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

بسیار خوار

پیشنهاد کاربران

بپرس